کافه ویلون♫♪

آرشه به رقص است ، ویلن به ناز ؛ عود و سرود همی چاره ساز

کافه ویلون♫♪

آرشه به رقص است ، ویلن به ناز ؛ عود و سرود همی چاره ساز

پاییزان

چه حس دمقیست وقتی میخواهی فریادهای چند روزه ای که مغزت را مثه مورچه خوار میخورد هوار کنی روی این صفحه ی مجازی که گاهی خواننده ی خاموشی رهگذر بی توجه از پی احساسات دخترک میگذرد  و چه قدر بد میشود رشته ی کلامت را گم کنی در لابه لای این کلمات که ندونی نخواهی چه بگویی از ارزوهایی که این روزها بر ملا میشود وچه قدر ارزوهایمان پوچ شده 

پاییز که میشود دلم میخواهد همه روزهایم هماننده روزهای تعطیل باشداز صبح روزه پاییزی که شروع میشود تا تنگ غروب انقدر بنوازم که پنج هایم به ناله بیفتد شام را یک چیز مختصر به سلیقه ی خودت ترتیب دهی شب را مملو از ارامش به خواب بروی کسی که در کنارت ارمیده نباشد کسی که بهش فک نکنی بخوابی سپیده که میزند بوم نقاشی ات را به را رو به منظره ای زیبا بگذاری و اسمان ابی را با کوچ پرستو ها قلم بزنی صدای موج دریا را میشنوی ساحل را از دور دستا نظاره میکنی و سعی میکنی مماس با صخره های که موج میزند بهشان قلم کنی...به دستهایم که نگاه میکنم به رنگهای سبز ابی توسی خاکستری درامده این دسته ی یه کارگر افغانی نیست این دستهای هنرمندیست که انگشتانش از تپیگ جراحت خورده و بغل های انگشتانش جوهر پس داده..این منم که این زندگی رو میخوام