برای تولدم
تو گفتی
که باران شوند
و فرشتهها را
بیصدا
به جشن کوچکمان خواندی
شمعها که خاموش شدند
کسی خندید
و من
در تاریکی بیدلیل اتاق
برای ارواح مهربان
شعر خواندم
در سرمای نگاههای بیرمق
به برگ زردی
چشم دوخته بودی
که با نوای اندوهناک سازی غمگین
میرقصید
کلمات
خبر از جدایی میدادند
و آفتاب، بیجان
ماه را به تماشا نشسته بود
که غیابت
خوابی آشفته را
رقم زد